♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!


خونه سوت و کوره


فقط صدای عقربه های ساعته که تو گوشم تکرار میشه


وخبر از گذشت ثانیه ها رو میده


بغض عجیبی بعد از چند هفته گلوم رو فشار میده


و اشک تو چشمانم جمع شده و قرار سرریز بشه


هوا ابریه توزمستون و بارون عجیبه


چشمام به صفحه ی مانیتور خیره است  و اشکام سرریزه


گریه و سکوت با هم آمیخته شدن


دیگه صدای ساعت هم غیر قابل تحمل شده


و داره اعصابم رو خورد می کنه


ساعت رو بر میدارم می کوبم به دیوار


وای چیکار کردم یه هدیه بود


از کسی که دوست داشت ثانیه ها رو فراموش نکنم


و به یاد دقیقه ها باشم و ساعت ها رو به خاطر بیارم


مهم نیست من به خورد کردن وسیله ها عادت کردم


مثل شکوندن ظرف یادگار مادر بزرگ


 دیشب صدای خنده های کودک بی احساسم رو شنیدم


تموم وجودم پر از درده


یه درد که داره داغونم میکنه و روز به روز پیشرفته تر میشه


  با خودم میگم نه مجنونم نه لیلی نه فرهاد و نه شیرین


  پس چرا بعد از این همه مدت نمی تونم فراموش کنم


خاطراتی که همشون برام درد ناک بوده


خاطراتی که همیشه تو فکر فراموش کردنشون بودم


بی انصافیه آی زندگی بی انصافیه


با

تموم قدرتت هجوم آوردی به سمتم و داری لهم میکنی 


آتیش گرفتن وجودم رو حس می کنم

 

پی نوشته : میگن هر وقت ناراحتی یا شادی


برو قبرستون منم میگم اینجام قبرستون نوشته های منه


 

 


نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:19 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا